آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سردمهری بین که هر کس بر آتشم آبی نزد گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
سوختم از آتش دل در میان موج اشک شوربهتی بین که در آغوش دریا سوختم
شمع و گل هم هر کدام شعله ای در آتشند در میان پاکبازان من نه تنها سوختم
جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم